سلام .....
یکی بود ، یکی نبود
از بخت بد تو این دیار ،
عاشقی هم مرده بود ...
آن روز پيرمرد نيامد . اما گنجشكها و ياكريمها دوباره ، پای همان ديوار كه پيرمرد برايشان خرده نان و برنج می ريخت ، جمع شده بودند . فردايش دوباره پيرمرد را ديدم . اين بار بدون عصاو كلاه ...! تكيه داده بود به همان ديوار ... بالای سرش نوشته بود : بازگشت همه به سوی اوست ..... بیاییم زمان و فرصت ها را دریابیم ..... شاید هرگز فرصت دیگری پیش نیاید ..... یا ، ما نباشیم .....
نظرات شما عزیزان:
سلام
شب بخیر
خدا قوت
داشتم میخوندم دیدم چقد حقیقت داره این داستان
بیاد پدرم افتادم
و دلم براش تنگ شد
خدا همه ی بزرگان رو نگه داره
. . .
پاسخ:سلام ..... خدا پدر شما رو بیامرزه ، منم همینطور ..... یا علی ...
شب بخیر
خدا قوت
داشتم میخوندم دیدم چقد حقیقت داره این داستان
بیاد پدرم افتادم
و دلم براش تنگ شد
خدا همه ی بزرگان رو نگه داره
. . .
پاسخ:سلام ..... خدا پدر شما رو بیامرزه ، منم همینطور ..... یا علی ...